دلنوشته های من






















Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


˙·٠•●♥حس زیبا ♥●•٠·˙

  دل شکسته را بند هم که بزنی ، بی فایده است ؛ هر کاری بکنی باز هم غم و غصه از ترک هایش چکه می کند !

 

پشیمان اند کفش هایم که این همه راه را ؛ راه آمدند با نیامدن هایت …

 

شیشه های شکسته تعویض می شوند …

پل های شکسته ، تعمیر …
آدم های شکسته ، فراموش !!!

 

 

چشم گذاشتم و تو رفتی ، اما تا همیشه شمردن شرط بازی نبود …

 

موی سپید ، نمی پوشانمت تا به بخت سیاهم ، همه معتقد شوند …

 

هر شب ماه ، سرِ آفتاب را زیرِ ابر میکند و من هر شب ، سرم را زیرِ آوار نبودنت …

 
با هر نفس بغضی را فرو میدهم ، این روزها گلو دردی گرفته ام که یادگاری توست …

 
دیگر صاف راه نمیروم !
مهم نیست بگویند : سالم نیستم ، مهم این است تو میدانی غم نبودنت کمرم را خم کرده …
 .
می گویند : ساده می نویسی …
از من می خواهند به نوشته هایم شاخ و برگ دهم …
آنها گناهی ندارند ، نمی دانند که دیگر کار ما از شاخ و برگ گذشته است !
مهم ریشه بود که تیشه خورد …

 
همه لحظه ها بی تو خاموش شده اند …
چراغی روشن کن ، من از بی تو بودن میترسم !
 

آنقدر سرگرمِ “اوقات فراغت” بودم که فکری به حال “روزهای فراقت” نکردم …
 

عشق این روزها شباهت زیادی به آدامس داره :
اول شیرین ، بعد دوست داشتی ، سپس تکراری و خسته کننده و در آخر دور انداختنی …

به پولت نناز ، خدا رو چه دیدی ؟ شاید یه روز درد قیمت پیدا کرد و من شدم مولتی میلیاردر شدم …
 

میان آن همه الف و ب و مشق دبستان …
آنچه در زندگی واقعیت داشت ، خط فاصله بود …
 

هنوز هم مثل انشاهای دوران دبستان با نتیجه گیری مشکل دارم …
چرا رفتی ؟
 

برای قرصهایم لالایی می خوانم تا به خواب روند و فراموش نکنند که خواب آورند نه یاد آور …
 

کاش سرخپوستی بودم تا رد شاخه های شکسته را می گرفتم و تو را پیدا می کردم …
حالا سالهاست همه چیز شکسته و من ، روز به روز بیشتر گمت می کنم !
 

به راستی اگر گوشه این اتاق نبود ، من آواره بودم !

. 

درد مرا شمعی می فهمد که برای دیدن یک چیزِ دیگر آتشش میزنند …
 

گاهی گذشتن از یکی خیلی سخته ، یه چیزی مثل جون کندن … مثل مردن !
بیتا فیروزکوهی
 

درد دارد وقتی تنها پیروزیت در زندگی ، جداییت باشد …
 

وقتی که اشک هایم بی اختیار سرازیر میشوند و دلم میگیرد ، هیچ چیز مانند تکیه دادن به شانه های تو آرامم نمیکند .

 

سوختم همچون شمع !
کسی اما قصه سوختنم را نشنید …
.
 

اینکه مرتب خودتو به دیگری یادآوری کنی تا فراموش نشی ، عجیب غم انگیزه !
 

در سرمای وجودم  دلم عجیب هوای گرمای دستانت را کرده است …
 

همیشه برایم سوال است :
اگر قرار بود روزی او را نبینم ، چرا خدا خواست که دوستش داشته باشم ؟
.
 

از وقتی رفته ای یادت را برمیدارم و شانه میزنم روزهای نبودنت را ، تا گم شود این همه پریشانی حتی برای لحظه ای..

 
تقصیر تو نیست ، حتما اشتباه از متصدی آرزوها بوده که تو نصیب دیگری شدی …
 

.فکر تخریب من نباش !
به آخر که رسیدی دست تکان بده ، خودم فرو می ریزم …

گاهی وقت ها آنقدر از زندگی خسته می شوم که دلم می خواهد قبل از خواب ، ساعت را روی “هیچوقت” کوک کنم …

فرض کن به عکاس بگویم تارهای سپید را سیاه کند و چین و چروک ها را ماستمالی و حتی از آن خنده ها که دوست داری برایم بکارد !
ولی باز هم از نگاهم پیداست چقدر به نبودنت خیره مانده ام …
..
 

جاده نگاهم تا دور دست ها خالیست …
بگو کجا ایستاده ای ؟

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در چهار شنبه 3 بهمن 1391برچسب:,ساعت7:48توسط وحید SODAGAR | |